۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

مامان خسته س از زمونه



با لاک قلمزی که یه هفته پیش تو یکی از لوکس تلین مغازه های صدف گلفته بود ناخن هاشو لنگ میکرد.
همزمان با لاک زدن به حلفای عمه گوش میکلد.
عمه مامان از گذشته میگفت .گذشته ای که مامان لو به شش هفت سالگیش میبلد و در اون تعمق میکلد .
وسط حلفای عمه ، مامان تو فکل لفت اونقدل که حواسش به کالش نبود و دستشو لاکی کلد .
حلای عمه تکان دهنده و غیل ابل هضم بود . اشک تو چشمای مامان حلقه بست و عمه هم متوجه حال مامان شد با تعجب گفت مگه خبل داشتی ؟
مامان با بغضی که تو گلو حبس کرده بود به آلومی گفت نه
شیشه لاکشو بلداشتو به طرف اتاقش رفت
دنبالش لفتم
در اتاق لو بست.
اندام بلند و نازکش لو جلوی آینه نمایان کلد
به چشمهای غم بارش زل زد
ظاهرشکسته اش من لو به سال 72 برد
سالی که مامان کلاس اولی بودو اولین تجلبه عشق و دوست داشتن لو تجربه کرد.
محمد پسل همسایه بالها مامان لو بغل میکلدو بوسه های کودکانه و بلورین خودش لو نثال مامان میکلد .
مامانیم اینا از اونجا رفتن دیگه هیچ وقت محمد لو ندید . و برای همیشه از هم جدا شدن
محمدو مامان به اون جدایی دراز مدت عادت کردنو اونو یک قانون دیگه زندگی کلدن حساب کلدن.
خیلی وقته که سلاغ هانیکو و سانازو کانی لو میگرفت ولی هیچ وقت برای پیدا کلدن محمد تلاش نکلد.
محمدی که پنج سال قطع نخاع شده و به افسلدگی مبتلا شده .
مامان اشک هاشو بلای همه جدایی ها میلیزه.
مامان خسته اس از زمونه از این دنیای بزلگ و کثیف.