۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

اولین لحظه ای که مامانمو دیدم .

اتاق مامان در بهت و ماتم بود .
مامان ذرتشت من به درگاه اهورای بزرگو مهربون پناه آولده بود و شب و لوز به راز و نیاز مشغول بود .
لباس سفیدی که برای رازونیاز با خدا تنش میکلد اونو زیباتل از یک فلشته جلوه میداد.
مامان ذرتشت من ،هر شب برای بر آولده شدن نیازش دعا میکلد .
خدا همه کس و همه زندگی مامان شد .
شبی از شبهای همیشه بهار اردیبهشت ماه سال 86 مامان قرص خولده من ، به قصد فنا شدن و خود کشی، دست به دامن تیغ و وان حمام شده بود. صولت کودک دلون مامان با تیغ خط خولده و زخمی بود و لباس و تن سفید اون اشباع در خون.
صدای تند و کوبنده پا در فضا می پیچید.
فرشته مهلبون با گله و بغض برای اعتلاض دست کودک دلون مامان لو کشیدو با بغض محبوس شده اش لو به خدا کلدو گفت:
عشق ورزیدن گناه ؟
خدا سکوت کلد.
کودک دلون مامان با لبهای خونیش به خدا لبخند زد وگفت خدا جونم منو ببین !
ببین بنده هات چه بلایی سرم آوردن !
ببین !
یه کاری بکن .
هیچ کسی از عشق پاک اون خبر نداره کمکش کن .
کودک دلون مامان به من نگاه کلدو با اشاره گفت بیا ! همه فکل میکلدن من به خوبی میتونم از عهده مامولیتی که بهم دادن بل بیام.
والد شدن به دنیای مامان نامیدم ، بلام خیلی سخت بود .
مامان غمبارم ، دیگه برای زندگی کلدن هیچ هدفی نداشت.
از همه متنفل بود.
از من، از آسمون، از زمینیها، از نعمتهای خدا.
اون میخواست بره ،فقط بره .
یه جای دول از زمین و آسمون ، دول از خدا و فلشته هاش.
شب بود وظلمت همه جالو گلفته بود . تمام چراغها خاموش بودن .
هیچ وقت دنیا لو که به اون قشنگی توی لویاهام میدیدم ، به اون سیاهی ندیده بودم .
صدای تپش قلبی که به دنیا و آدمهاش معتلض بود من لو به طرف خودش کشاند.
به خاطل قلصهایی که به خودش خولانده ، بیحال لوی تخت افتاده بود .
صورت اشکین شو پشت دستهای خسته ش قایم کلده بود.
جلو لفتم و بغلش کلدم.
دستاشو از لو صورت سفیدو بلاقش برداشتو بهم نگاهی کلد . چشمهاش خشک و بهت زده بودند . به من زل زدو نگاهشو از لوم بل نداشت .
همیشه لویای اولین لحظه ارتباط با مامانم رو توی وجود و تن خودش میدیدم .
از دیدنش شگفت زده شده بودم هیچوقت فکل نمیکلدم برای اولین بال تو همچین لحظه ای ببینمش.
دستهای سلدش لو توی دستهام گلفتم .
سکوت مهمون لبهای سلخو آتشیینش شده بود .
وقتی که هیچ واکنشی از اون ندیدم فهمیدم که اون نمیتونه منو حس کنه .
نمیدونستم چیکال کنم .
هیچ لاهی برای نجات مامان نبود . دستهای مامان سلدو سلدتر شد.
ولی دستهای من گلم و گلمتر.
نفس عمیقی کشیدو و آلوم آلوم چشمهاشو بست .
ضلبان قلب مامان از حرارت تنش سخت وسختر میشد .
شوکه شدم نمیدونستم چیکال کنم با صدای بلند فلیاد زدم خدا جون مامانمو نجات بده .
یهو تمام وجود من آب شد و قطره قطره وجود من لو سر و صورت مامان لیخت .
احساس کلدم وجود من بدون مامان غیل ممکن، و اگه هم ممکن باشه دیگه فایده ای نداله.
نامیدانه به چشمهای بسته مامان چشم دوختم .
به تماشای ملگ و نابودی خودم پس از مامان نشستم. اشکهام نا آلام بودنو در سکوت و بغض به سر میبلدم .
منتظل سلنوشت بودم و دیگه حلفی برای گفتن نداشتم که لبهای مامان آلوم آلوم باز شدن و ازهمدیگه فاصله گرفتن
مامان حالت تهوع داشت و بالا آولد .
مامان زنده شد.
مامان من نملد.
خاله تپولی از خواب پلید و مامان بابا لو صدا کلد و به کمک مامان اومدن.
مامان بیهوش لوی کف زمین افتاد .
از اینکه مامانم خدایی نکلده بمیله میتلسیدم .
خاله تپولی یه لیوان آب لو به صولت مامان پاشید .
مامان به هوش اومد .
لفتم لو به لوشو بهش خیله شدم خدا لو شکر کلدم و لبخند با خوشحالی و شادمانی لبهامو لمس میکلد.
وقتی مامان چشمهاشو باز کلد از معجزه ای که براش اتفاق افتاده بود احساس نامیدی کلد .
چشمهای خونین و آتشینش لو به چشمهای من دوخت .
از اینکه مامان نمیتونست منو ببینه شک دالم .
مامان چند ساعتی به من خیله شد .
سکوت فضای خونه لو در ابهام بلد .
تکه آینه شکسته لو از تو کیفش دل آولد و مچ دستش لو باهاش زخمی کلد.
کالی لو که میکلد بلام مبهم بود. از اتاق بیلون لفت و منم دنبالش لفتم .
مامان هنوز سلش گیج میلفت .
در حمام لو به آلومی باز کلدو تو وان پل از آب دلاز کشید .
تیغ رو برداشتو به من نگاه کرد.
اینبار میخواست واقعا خودشو نابود کنه .
اشک تو چشماش حلقه بست.
برای مامان هیچ لاه دیگه ای نمونده بود.
تیغ لو لوی مچ دستش کشید و یه کوچولو زخمی شد .
از شدت دلد لبشو گاز گلفت و نفس عمیقی لو تو سینه اش حبس کلد.
برای بال دوم میخواست اینکالو بکنه .
چشمهامو بستم و با تمام وجودم خدا لو فریاد زدم .
دیگه صدایی نشنیدم .
حس کلدم مامان لفته .
چشمهامو با دلهله و تلس باز کلدم .
همه جا تالیک بود .
انگالی منو مامان نابود شده بودیم و همه چی تموم شده بود .
واقعا همه چی به همین لاحتی تموم شده بود؟
چه میشد اگه من هم مثل آدمهای دیگه به دنیا پا میگذاشتم ؟
چرا وجود من لو مثل اونا یه جسم نپوشوند ؟
چرا من بدون این که به دنیا بیام ملدم ؟
اینا همه سوالهای نامیدانه ای بود که از خودم میپلسیدم و هیچ جوابی نداشتم .
کاملا نامید شدم .
صدای چکه آب اومد و منو یاد جایگاه خودکشی مامان انداخت. چک چک آب پیامی از امید دوباله بود.
همه جا لوشن شد. من تونستم همه جالو ببینم.
مامان هنوز تو وان حموم بود .
اما اینبال مامان با چشمهای پل از اشک و نفرت به مچ خونی خودش خیله شده بود .
نسیم صبح به نلمی میوزیدو پلده پنجله برای دوباله بودن به نلمی میلقصید .
تن مامان زیل نول آفتاب به سادگی می دلخشید.
خون خشک شده، ستاله خالکوبی شده لوی مچ دستش لو پوشانده بود.
میشد لوی هل کدوم ازپوستلهای لوی دیوال و کتابهای مامان اون ستاله لو با چهره یک مرد دید .
مدتی گذشت و مامان من همه چیزلو فلاموش کرد .
ولی مهلبونی مامان برای مدتی جای خودشو به کینه و نفلت داد.
خوشبختانه بعدها بغضشو با لبخند ومحبت به کوچولوهای کلاسش شکوند . از اون شب به بعد هیچ وقت به آسمون آبی نگاه نکلد .
چون دیگه هیچ خواهشی نداله .
مامان من از لسم دنیا و آدمهاش متنفله.
مامان من از نبود انصاف ، از زندگی بین مرزها رنج میبله .

مامان خسته س از زمونه



با لاک قلمزی که یه هفته پیش تو یکی از لوکس تلین مغازه های صدف گلفته بود ناخن هاشو لنگ میکرد.
همزمان با لاک زدن به حلفای عمه گوش میکلد.
عمه مامان از گذشته میگفت .گذشته ای که مامان لو به شش هفت سالگیش میبلد و در اون تعمق میکلد .
وسط حلفای عمه ، مامان تو فکل لفت اونقدل که حواسش به کالش نبود و دستشو لاکی کلد .
حلای عمه تکان دهنده و غیل ابل هضم بود . اشک تو چشمای مامان حلقه بست و عمه هم متوجه حال مامان شد با تعجب گفت مگه خبل داشتی ؟
مامان با بغضی که تو گلو حبس کرده بود به آلومی گفت نه
شیشه لاکشو بلداشتو به طرف اتاقش رفت
دنبالش لفتم
در اتاق لو بست.
اندام بلند و نازکش لو جلوی آینه نمایان کلد
به چشمهای غم بارش زل زد
ظاهرشکسته اش من لو به سال 72 برد
سالی که مامان کلاس اولی بودو اولین تجلبه عشق و دوست داشتن لو تجربه کرد.
محمد پسل همسایه بالها مامان لو بغل میکلدو بوسه های کودکانه و بلورین خودش لو نثال مامان میکلد .
مامانیم اینا از اونجا رفتن دیگه هیچ وقت محمد لو ندید . و برای همیشه از هم جدا شدن
محمدو مامان به اون جدایی دراز مدت عادت کردنو اونو یک قانون دیگه زندگی کلدن حساب کلدن.
خیلی وقته که سلاغ هانیکو و سانازو کانی لو میگرفت ولی هیچ وقت برای پیدا کلدن محمد تلاش نکلد.
محمدی که پنج سال قطع نخاع شده و به افسلدگی مبتلا شده .
مامان اشک هاشو بلای همه جدایی ها میلیزه.
مامان خسته اس از زمونه از این دنیای بزلگ و کثیف.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

نگاه مامان به من

مثل همیشه لوش خوابیده بودمو به چشمهای سیاهش نگاه میکلدم .
تکون تندی خولدو از خواب پلیدو چشماشو سلیع باز کلد .
به خاله توپولیم که خواب بود نگاهی کلدو آهی سلد سر دادو بعدشم به من خیله شد .
یه لحظه حس کلدم میتونه منو ببینه .
شوکه شدم نمیدونستم چیکال کنم .
از تلس زیاد بهش لبخند زدم .
به آلومی از لوش بلند شدمو ازش فاصله گلفتم .
نگاهشو از لوم بلداشتو تو فکل رفت .
بعد از چند ثانیه با دست لاغل وکشیده اش ، پلده پنجله کنال تختش لو کنال زد.
میدونستم دوباله مثل همیشه نول شدید خولشید خانم چشمهاشو اذیت میکنه .
لفتمو وایسادم جلوی پنجله که نول به چشمهای قشنگش نزنه .
ولی نه ... من بازم نتونستم جلوی شیطونیای خولشید خانم لو بگیلم .
چشمهای نانازش لو فولی بست ، نمیتونست خوب ببینه.
دیگه اینبار بیشتر از همیشه حس کلدم که بدلد نخولم .
چشمهاشو بست و بعد از چند ثانیه به ساعت دیوالی نگاهی انداخت .
ساعت 7:30 صبح بود. گوشیشو بل داشت و شلوع کلد به چک کلدنش. خبلی از پیغامو میس کال اینا نبود .
مامان تو ابهام بود . چشمهاشو بست . آلوم آلوم خوابش بولد .
جلو لفتمو سلمو لوی سینه اش گذاشتمو به شدای طپش قلبش گوش دادم . تا قبل ظهر دونه دونه شمردم شون .
شدای هل نبض مامان فلیادی از شکوت دختلانه اش بود .
دوباله شلوع کلدم به فکل کلدن لاجع به آینده مون .
به اینکه مامانیم یه لوز منو بغلم کنه و منو دوشتم داشته باشه.

به اینکه ناخنهامو مشل ناخن های خوشکل خودش لاک بزنه .
به اینکه بابا واشه پکنیک مالو ببله کنال دلیا ودوتایی دشت منو بگیلنو اونجاها قدم بزنیم .
بابایی پس کجایی؟؟؟
مامانیم ساعت 11 اینا از خواب بیدال شد . بازم گوشیشو چک کلد .
گوشیشو لو زمین پلت کلد وبا عشبانیت از اون واژه ناشایست همیشگیش استفاده کلد . خیلی دلم بلاش شوخت.
پتولو از لوش زد کنالو از لو تخت بلند شد، انگال نه انگال سلمو لو سینه اش گذاشته بودم و دل واسش میسوزوندم ... مثل همیشه من موندمو متکا و پتو ...
به طلف دستشویی لفط که دستو صولتشو بشوله . منم دنبالش رفتم .

تو هال بلگشت طلفمو بهم خیله شد .
خیلی تلسیدم ،یه لحظه حس کلدم متوجه من شده .
ولی این بال با خودم گفتم تا کی باید تلسید ،سل جام موندمو خدا خدا میکلدم که منو ببینه .
دمپایشو از پاش دل آولدو اومد طلفم .
خم شدو به پام خیله شدو یهو یه دونه زد لو پام ...
یه سوسک کوچولوی بی آزارو بی گناهو زیر ضربه دمپایی له کلد...
اینم از شانس بد من...
بعدشم داد زدو گفت اینم از کاخ سفید من ... تا کی من باید صدای پای این سوسکارو تحمل کنم ...

مای گاددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه